تکراری

حرف های ناگفته

تکراری

حرف های ناگفته

زمانه

هر اندازه که زمان پیشتر می رود بیشتر می فهم که در میان چه کسانی که از جنس زمخت آدمیت هستند زندگی می کنم .آدمهایی که اول خودشان وآخر هم خودشان وتو ناگاه چشم باز می کنی ومی بینی که وای چه .............اما دلم می خواهد که یک روز بیدار شوم وببینم که اندیشه وتمامی خاطراتش یه کابوس تلخ بوده و وجود خارجی نداشته و باز ......................اماصد بار تاسف باید خورد که نه توهم است نه کابوس است بلکه یک واقعیت تلخ است هنوز مزه تلخی اتفاقاتش را خوب می توانم زیرزبانم مزه کنم .امروز هم دوباره یکی از آن تجربه های تلخ را مزه کرده ام . خوشحال بودم از رفتن به جشن نوروزی خوشحال بودم که فکر می کردم هنوز مهربانی زنده است ونفس می کشداما دیدم که همه چیز زنده است جز انسانیت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد