من ماند ه ام ویک دنیا تنهایی
که به هیج کسش
نمی توان هدیه کرد
بی چراغ می روم
بی هیچ
می رهم از هر آنچه که مرا در برگیرد
مهراس
پیش رو
تاریکی راهی است برای رهیدن
تا طلوع راهی نیست
جاده می پیچید
ومن در خودم
وتو در آسمانی دور
سنگ را تراشیده اند به نام من
خاک را کند ه ا ند برای من
ومن مرده ام خدای من
دیدم آنگاه که
به انتهای بن بست ترین کوچه رسیدم
دیوارهایش از غم من کوتاهتر است
زمانه جیغ می کشد
در این شلوغی غریب
میان غربت صدا
صدا صدای آشناست
مرا چنین صدا مکن
که بوی خاک می دهم