با من است
یک تدوام بی علاج
دلخواهی به چرک نشسته.
بگو فردا چه خواهد شد!
که اینگونه تلخ کرده زمین را، امروز بی اعتمادی ام .
مانده ام میان لحظه های رستن
چند ثانیه تا تو مانده است!
در هجمهی واژه های مقدس
در ستیزند با من، پلشتی های به جامانده از دیروز
دونیمه ام
در سیاهی و سپیدی.
رنگ تباهی اند دستانم .
موج می زند در من
عمق حقارت روزهای بی خورشید .
شکسته ام سکوت را
چه بد که نیست کسی
تا باز کند گره واژگان بسته فریادرا.
می دانم
غرق می شوم ناگهان
د رآماج بی پروایی ام
پ:هَل مِن ناصر یَنصُرنی
پوچ است در این دشت
هرچه می کاریم .
خورشید را نگاهی نیست
ابر را بارانی.
هبوط کرده ایم
چون فراموش شدگانیمِ؛
نشانی نیست
جز وحشت وظلمت و تنهایی .
گویی آدمی را شرافتی نبود از ازل
اکنون در این میانه تف دیدن
خدای من جار می زند
در زمین؛
آسمان جای امنی نیست .
من از این تلاش مداوم خسته ام
ازاین سقوط بی هنگام
از این گریز بی پایان.
باز باید گردم راه رفته را
آسمان جای من است.
پ:وَالْعَصْرِ/ إِنَّ الإنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ/.....