این روزها
بی حوصله تر از آنم
که فریادی بزنم
دچار گنگی ام
در روزهایی که سنگسار می شوم
با کلماتی سنگین
پ:وخداوند چه تلخ آفرید انسان را
از پس این روزها
صدایی می آید
برو
نمان
رها شو
گفته بودم
ده ساله که بشوییم
می شناسمت
اما
اقرار می کنم
گاهی
نمی شناسمت
میمیرم
شبها در عطش
وروزها
قندیل می بندم
در انجماد آدمیان
جستجوی من
تمام
سوال من
بی جواب بود
سکوت کن
سکوت
دلتنگ آمدن هستی
می دانم
ولی این جا
هیچ دلی تورا انتظار نمی کشد