دلتنگ آمدنت بودم
وتو ناگاه باریدی
مهربان...
این روزها
فقط بیات می شنوم
آن قدر
دلسرد این پایانم
که هیچ آغازی دلخوشم نمی کند
این روزها آفتابی نیست
شب است
غرورش را
مشکنید
اودلی شیشه ای دارد
از آغاز چنین بود
نوبت ما که می رسید
بازی تمام می شد
من یک حوای بغض کرده ام
رهایم کنید