آسمان لرزید
وخدا هم گریه اش گرفت
در زمین
فرزندی بی مادر شد
این روزها
شانه هایم خسته است
دلم را به دوش می کشم
هر صبح تاشب
خیل اندکی مانده اند
پیشاپیش
برای روزنامه تسلیتی بفرستم
چندی دیگر هوا را هم از ما در یغ می کنند
رهسپار
آرزوهایت شدی
ومن
جا مانده در قافله تکرار هایم
کوبه به دست
بر کدامین در خواهی کوفت
آنجا که به انتهای یک بن بست می رسی
وهیچ دری در آن نیست
آنگاه که کلام به پایان می رسد
نوشتن آغاز می شود
اعتماد به نفسم را از دست داده ام
پی نوشت:۲+۲چند می شود