درراه دیروز به فردا
زیر درختی فرود می ایم
در سایه اش
برای لحظه ای کوتاه
اندیشه کنان به راه راه خویش
اندیشه کنان به مقصد خویش
اندیشه کنان به به راهی که پشت سر نهاده ام
اندیشه کنان به تمامی انچه در حاشیه راه رفته است:
انچه شایسته ی تحسین است نه بایسته ی تاراج شدن
انچه شایسته ی عشق ورزیدن است نه بایسته کج اندیشی
انچه شایسته ی به جای ماندن در خاطره است نه بایسته ی سرقت بردن .
درراه دیروز به فردا
زیر درخت زندگی ام فرود می ایم
در سایه اش
برای لحظه ای از فرصتم.
مارگوت بیگل
کیست آن که به پیش میراند
قلمی را که بر کاغذ میگذارم
در لحظهی تنهایی؟
برای که مینویسد
آن که به خاطر من قلم بر کاغذ میگذارد؟
این کرانه که پدید آمده از لبها، از رویاها،
از تپهیی خاموش، از گردابی،
از شانهیی که بر آن سر میگذارم
و جهان را
جاودانه به فراموشی میسپارم.
□
کسی در اندرونم مینویسد، دستم را به حرکت درمیآورد
سخنی میشنود، درنگ میکند،
کسی که میان کوهستان سر سبز و دریای فیروزهگون گرفتار آمده
است.
او با اشتیاقی سرد
به آنچه من بر کاغذ میآورم میاندیشد.
در این آتش داد
همه چیزی میسوزد
با این همه اما، این داور
خود
قربانی است
و با محکوم کردن من خود را محکوم میکند.
به همه کس مینویسد
هیچ کس را فرانمیخواند
برای خود مینویسد
خود را به فراموشی میسپارد
و چون نوشتن به پایان رسد
دیگر بار
به هیات من درمیآید
اما من انسانم...
ایلیا ارنبورگ
گذرگاهی صعب است زندگی; تنگابی در تلاطم و در جوش.
ایمان، یکی چشم بند است; دیواری در برابر بینش.
به خیره مگو که ایمان کوه را به جنبش درمیآورد
من کوه بیجان نیستم انسانم من!
سنگ مقدس در این جهان بسیار است
صیقل خورده به بوسههای لبان خشکیده از عطش.
ایمان به جسم بیجان روح میبخشد، لیکن
من جسم بیجان نیستم انسانی زندهام من.
من نابینایی ِ آدمیان را دیدهام
و توفیدن گردباد را بر عرصهی پیکار،
من آسمان را دیدهام
و آدمیان را سر گردان به مِهی دودگونه فروپوشیده،
مرا به ایمان ایمان نیست.
اگر اندوهگینت میکند بگو اندوهگینم.
حقیقت را بگو، نه لابه کن نه ستایش.
تنها به تو ایمان دارم ای وفاداری به قرن و به انسان!
توان تحملت ار هست شکوه مکن.
به پرسش اگر پاسخ میگویی پاسخی در خور بگوی.
در برابر رگبار گلوله اگر میایستی مردانه بایست
که پیام ایمان و وفا به جز این نیست!
اما من انسانم...
ایلیا ارنبورگ
گذرگاهی صعب است زندگی; تنگابی در تلاطم و در جوش.
ایمان، یکی چشم بند است; دیواری در برابر بینش.
به خیره مگو که ایمان کوه را به جنبش درمیآورد
من کوه بیجان نیستم انسانم من!
سنگ مقدس در این جهان بسیار است
صیقل خورده به بوسههای لبان خشکیده از عطش.
ایمان به جسم بیجان روح میبخشد، لیکن
من جسم بیجان نیستم انسانی زندهام من.
من نابینایی ِ آدمیان را دیدهام
و توفیدن گردباد را بر عرصهی پیکار،
من آسمان را دیدهام
و آدمیان را سر گردان به مِهی دودگونه فروپوشیده،
مرا به ایمان ایمان نیست.
اگر اندوهگینت میکند بگو اندوهگینم.
حقیقت را بگو، نه لابه کن نه ستایش.
تنها به تو ایمان دارم ای وفاداری به قرن و به انسان!
توان تحملت ار هست شکوه مکن.
به پرسش اگر پاسخ میگویی پاسخی در خور بگوی.
در برابر رگبار گلوله اگر میایستی مردانه بایست
که پیام ایمان و وفا به جز این نیست!