میان لغات وارفته
مانده ام
وهیچ جمله ای
مرا آرام نمی کند
مرور میکنم
خاطرات را
تا پیدا کنم
اندکی دلخوشی
گویی
دلتنگی های آدمی را
پایانی نیست
روزهای تازه ای
در راهند
کهنگی را
باید شست
تو می روی
سایه تو محو می شود
خاک سرد می شود
آسمان گریه می کند
چه بیصدا
تمام می شوی
کوچه فریاد می زند
خانه اما ترا انتظار می کشد
تمام ارزوهایم به توختم می شود
ای چهار گوش کشیده سبز
عمرم را می خوری
ودرحسرتم می گذاری