هرچه می روم
هیچ
نه جاده ای آغاز می شود
نه به پایان می رسد
بگذارید
دمی بیاسایم
از هم اکنون تا بی نهایت
خسته ام
پریشانم
واز آن پریشانتر
خوابهای من اند
خونم درشیشه است
جام هایتان را حاضر کنید
کنون که در خوابم
هیچ صدایی بیدارم نمی کند
مگرضربا هنگ یک خوشبختی کوچک
می گویند
بیصدا فریادکن
ومن می سوزم
در جهنم این روزها
لحظه ها
سردر گم
روزها سرد وسیاه
وتهی شد همه آمالم
ثانیه ها
در پی آزارمن ا ند