رج می زنم باران را
خورشید آب می شود
در دستانم
بر زمین می چکد
آخرین نفس هایم
سر می کشم
جام تلخ لحظه هایم
در روزهایی
آدمی مسخ پوچی است
از پس این روزهای کدر
رنگی نیست
جز سیاهی لحظه هایی نمناک
نسیان
آرامشی است
بی بدیل
در سیاهچاله ای
که فلسفه بودن
نبودن است
گاهی نیست
برای نوشتنت
گامی نیست
تا دیدنت
بودن یعنی نبودنت
فرقی نمی کند
نه
دروغ می گویم
تو باور مکن
به فاصله یک دلتنگی
قورت می دهم
همه ضربآهنگهای دیروزش را
درپنهان ترین لایه های امروزم
سنگین سنگین
می کشانی نگاهت را
بر لحظات پاره من