حباب می شود
پندارهایت
گاه غنودن
بر خشم زمین
پرواز کن
آسمان
تنها
آغوش می گشاید
نقاب خاک را که بر سر کشی
تازه می پنداری
نا کجا آباد
جایی است در
همین حوالی
ببار، ابری ام
باران
ببار
بر واژاهای خیس
زاده می شوم
در حوالی روزهایی
که هر مرگ
بشارت یک آزادی است
خط خطی های ذهنم
چون باغ های شنی
خواب های توست
آنجا که زمان موهوم است
و روزهای رخوت آور در هم آمیخته
کتابی در دست
زمان را وا می نهم
لحظه ها را به هیچ می سپارم
وذهنم را
که در هجمه سرد روزها
زرد وزخمی است
به خواب می برم
به رویا...
پیدایم نیست
شاید
در جایی گم شده ام
باید بگردم
ثانیه ها را