دیده که نمی شوی
پاک کن خودت را
شادی را قسمت می کنند
در کوچه ،راه و خیابان
و من بی هیچ زنبیلی
به خیابان می روم
ترکه می زنی به زخم هایم
با نگاهت
بی آنکه بدانی
پس
نقاب می زنم
به چهره ای که مهربانی
هیچ گاه نصیبش نمی شود
کجای زمین خفته ست
بیدارش کنید
اندکی احساس را
عطش، اضطراب را
درمیان این همه دلمردگی
گم شده ام
به تارک زمین می ریزد
نفسهای از هم گسسته ام
آنگاه که
سنگها
ستاره می شوند
در بیشمار
آروزهای فسرده ام
تاخت می زنم
هستی را
برای انعکاس پاکیت
درون چشمهای کم فروغ زندگی
خانه تکانی کرده ام
دلم را
بعد از این مهربانی ممنوع