می دانی
باران می خواهم
می خواهم گریه هایم
با قطره های باران
گم شود
کوه می خواهم
تاسرم را بر شانه هایش بگذارم
من دلی مهربان می خواهم
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا
مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده ای و بغض من
از این چراغ مردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر
که شهر، شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر
ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره می زند
که شب، ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر
که عشق در میانه نیست
مرا به خانه ام ببر
اگر چه خانه، خانه نیست
سردم است سرد . داغ می شوم وبعد سرد . این روزها حالم درست نیست دارم چوب می خورم دارم برای دل کوچکی عاصی می شوم این روزها حتی نمیدونم باید برای کدامشان دعا کنم کاری از دستم بر نمی آیدومن سخت اندوهگینم . من هم دلم خیلی چیزها می خواست اما به خاطر هیچ.........به بزرگیش سخت گیجم ومستاصل .ای کاش وسیله ای جور می شد که هیچ انسانی پیش انسانی دیگر شرمنده نمی شد.