کجای زمین خفته ست
بیدارش کنید
اندکی احساس را
عطش، اضطراب را
درمیان این همه دلمردگی
گم شده ام
به تارک زمین می ریزد
نفسهای از هم گسسته ام
آنگاه که
سنگها
ستاره می شوند
در بیشمار
آروزهای فسرده ام
تاخت می زنم
هستی را
برای انعکاس پاکیت
درون چشمهای کم فروغ زندگی
خانه تکانی کرده ام
دلم را
بعد از این مهربانی ممنوع
رج می زنم باران را
خورشید آب می شود
در دستانم
بر زمین می چکد
آخرین نفس هایم