در هجمهی واژه های مقدس
در ستیزند با من، پلشتی های به جامانده از دیروز
دونیمه ام
در سیاهی و سپیدی.
رنگ تباهی اند دستانم .
موج می زند در من
عمق حقارت روزهای بی خورشید .
شکسته ام سکوت را
چه بد که نیست کسی
تا باز کند گره واژگان بسته فریادرا.
می دانم
غرق می شوم ناگهان
د رآماج بی پروایی ام
پ:هَل مِن ناصر یَنصُرنی