تکراری

حرف های ناگفته

تکراری

حرف های ناگفته

تو رادوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناختم دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم

برای خاطر عطر گستره ی بیکران و برای خاطر عطر نان گرم

برای خاطر برفی که آب می شود، برای خاطر نخستین گل

برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی رماندشان

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم

 جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می بینیم

بی تو جز گستره یی بی کرانه نمی بینیم میان گذشته و امروز

از جدار آیینه ی خویش گذشتن نتوانستم

می بایست تا زندگی را لغت به لغت فراگیرم

راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می برند

 تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانگی ات که از آن من نیست

تو را به خاطر سلامت*

به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم

برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم

تو می پنداری که شکی، حال آن که جز دلیلی نیست

تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود

بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم

 

پل الوار ترجمه ی شاملو

 

انتظار

کم کمک باید رفت

باید فراموش کرد

من شاید امروز را مهمان باشم

باکوچکترین مهربانی خواهم رفت

در پی ان خواهم گریخت

مدتهاست در پی آرامشم

این خانه آوارشده است

کارش تمام شد

شاید اشتباه کرده ام

اما نه باید تا پایان این مسیر هزار راهه رفت

بی هیچ گفت وگویی

وبه پشت سر هم نگاهی نکرد

در انتهای جاده هیچ کس مرا انتظار نمی کشد

فرصت اندک است

این راهها به ناکجا اباد میرسد

امروز شاید اخرین روز است

شاید ان لحظه مقرر فرارسیده باشد

قاصدک


 قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
 از کجا وز که خبر آوردی ؟
  خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
 گرد بام و در من
  بی ثمر می گردی
 انتظار خبری نیست مرا
  نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
 برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
  برو آنجا که تو را منتظرند
  قاصدک
 در دل من همه کورند و کرند
  دست بردار ازین در وطن خویش غریب
  قاصد تجربه های همه تلخ
  با دلم می گوید
  که دروغی تو ، دروغ
  که فریبی تو. ، فریب
  قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
  راستی آیا رفتی با باد ؟
 با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
 راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
 مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
  در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
  قاصدک
 ابرهای همه عالم شب و روز
  در دلم می گریند

این روزها

این روزها
اسفندیار تبلیغ لنز می کند و
دهقان توس
به برگه های جریمه نگاه می کند و
محمود غزنوی
با بنزی سیاه می گذرد
از چراغ قرمز
اگر دماوندی که قصه از آنجا آغاز شد
همین دماوند است
پس رستم کجاست ؟
گرد آفرید کو ؟
من که در این خیابان ها
جز سودابه هیچ نمی بینم


ـ آقا لطفا فندک تان ...
می خواهم پر سیمرغ را آتش بزنم

یک روز تلخ مزه

امروز نرفتم سازمان امروز اومدم روزنامه ولی دیروز موقع اومدن همه جا یه طوری بود فضای شهر غمگین بود دیروز احساس کردم خیلی چیزها را که در مسیرم بوده من بهش دقت نکرده بودم وبی تفاوت از کارش گذشتم دیدنی بود شاید قابل تامل .دیروز تلخ مزه بودو گس .هوا خیلی سرد شده بود ودستانم یخ بسته.سینما را دیدم وگالری نقاشی وتعمیر گاه ولباس فروشی که پای من به ان باز نشده بود همه را دیدم وگذشتم در مسیر به همه چیز فکر کردم الا جایی که همیشه ارزویش را داشتم وحالا با شکوه به ان وارد شده بودم اما دلم ساز دیگری میزد ودر شوری دیگر به سر می برد .نمدانمش چه خواهد کرد این دل هرزه گرد من.

شاید

امروز روز اولی بود که رفتم سازمان .روز دیگری بود متفاوت با بقیه رفتنهام به سازمان.رفتار ها بیشتر دوستانه بود ومهربان اما من حس عجیبی داشتم .فضا برایم کمی سنگین وبودوکمی سرد .اونجا دلم برای بچه های روزنامه تنگ شده بود متاسفانه تقدیر چنین بوده امروز هم با حاجی صحبت  کردم مهربان بود چون پدر .من شاید خیلی چیزها رو مدیون اون هستم.اما از طرفی مسایل اینجا هم تمام شدنی نیست .همیشه یه چیزی واسه دلشکستکی این جا وجود داره حتی امروز هم .درهر صورت باید رفت زمان در گذر است ومن شاید در یکجا به آرامش نمی توانم برسم شاید آنجا جای دیگری باشد وهزار شایدهای دیگر که در گلویم سخت مانده است .

 

تلخ

این روزها آسمان روزنامه به گونه ای دیگر شده است این روزها شاید من دیگر خودم نیستم این روزها ادمها هم دیگر خودشان نیستند .امروز می خواهم روز دیگری باشد ولی نگاههای پنهان وتلخ نمی گذارد .شاید از اغاز چنین بوده ومن نفهیدم این گناه من است که یا دیر می فهمم یا هیچگاه نمی فهمم. به جای دیگری میروم با ادمهای مفاوت وشاید غریب .گاهی فکر می کنم که زندگی دایم جنگ است وستیز .البته گاهی کاملا ناجوانمردانه است .در هرصورت امدم تا بنویسم وبگویم هستند کسانی که هستند ولی نباید ......................