بی طرح لبخندی بر لب
در آیینه
آنکه مقابل من است را نمی شناسم
نمی شناسمش
آنکه اندوه نقاب چهره اش
وصدایش روزه سکوت دارد
زیر پوستش صدا می کند ، حرف های ناگفته ای، خرت خرت
و باز نمی شود دهان دوخته اش
جای خون ،جنون جاری است در رگانش
و دستان بی سویش به دنبال چراغی نیست
وقتی شهر پر از گزمه های درنده وچراغ های خاموش رابطه است