هی تاب می خورد
بی رمق
سرم به سوی آسمان
گاهی بالا
گاهی پایین.
خاک می شود قامتم
چه بی رمق
گاهی تنها
گاهی تنها.
شقیقه هایم درد می کند
یک جای دنج می خواهد
دلم
باحنجره ای که از فریاد نگیرد.
شلاق می زند بر صورتم
پریشانی سلولهایم
چشمانم دیگر نمی بینند جز حباب های رنگی
که گاهی محو می شوند
گاهی دور
گاهی نزدیک.