بیست وسوم آذرچه روز وچه سالی برای خودش بوده یه روز شاید مثلا شیرین نه شاید آن موقع کودک درونم بزرگ نشده بود نمیدونم در مورد این روز چی بنویسم روز پشیمانی وروز افسوس خوردن به ندونم کاریهای بچه گانه نه امشب اوضاع دلم بد فردا نمی دونم چه کار کنم بروم یا نه بمانم وسکوت نه نه نمیدونم گیجم نه بودم سالروز چه روزی است روز افسوس روز عوض شدن آدمها روز گریه من یا روز خنده .............اما میدونم که دلم از ادم وعالم گرفته هستی بخواب با سروصدا ومن در کنار اون با آسمانی بارانی کاش هیچ وقت مزه امروز مرا نچشد می گه مامانی چشات می گم نه نه سرماست سرمای درونمه برو بچه هات رو بخوابون که فردا باید برن مهد. عجب به ما ادما که چقدر زود عوض می شیم .عجب که فرامش می کنیم که چه بودیم و می گفتیم و حالا به جه می اندیشیم .گرفته ام از کار دنیا وبیشتر از ان از خدا که چه شد نه طلبی ندارم ولی قرارمون این نبود من سخت غمگینم .۲۳عددخوبی نیست حداقل برای من .
گاهی بین تمام معادلات دنیا گیر می کنم وشاید هم هیچ وقت آن معادله برایم حل نشود البته این حقیقتی است که آدمها فقط ابزار هستند یعنی گاهی به کار می آیند گاهی خیر بگذریم در این رابطه بارها گفته ام وفکر می کنم انسانها در لحظه خودشان را نشان می دهند.تو کار دنیا وخدا هم مانده ام یکی جوان ونیازمند یکی پیر ناتوان در جستجوی احیا شدن دوباره چه باید کرد در این دنیای ضعیف کش قوی پرور .در هر حال چه خوشت بیاید یا نه همین است دنیای کوچک وبزرگ ما ها باید بود و بود و بود و بود و بود. صدایش پشت تلفن حزن وغم ودرد ودر ماندگی را با هم داشت ومن فقط گوش بودم وهمین هیچ کاری نمی توتن کرد هیچ باز هم وعده باز هم چون پدر امیدوار های پوچ دادن بازهم با خدا در گیرودار بودن باز هم آسمان وزمین را برای حاجتی دویدن وباز هم در کنار همه دردها خودم را به هیچ سپردن.
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام که سالهای سال در انتظار تو
کنار این قطار ایستاده ام
و هم چنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام ...
مرا به جشن تولد فرا خوانده بودند
پس چرا سر از
مجلس ختم در آورده ام ؟
نرگس در کنار دیگر بچههای قربانی غفلت ما در کنار بچههای روستا برای گرفتن یک عکس حاضر میشود اما برای عکاس نمیخندد.
برق نگاه معصومشان با قابهای چوبی در دست که در آن چهرههایی متفاوت از تصویر فعلیاشان را نشان میداد، آتش به دلمان زد.
عمق نگاه نافذشان شرمسارمان کرد که چرا نباید یک بخاری استاندارد در کلاسشان میبود، و انگشتهای ذوب شده نرگس در کنار کتاب فارسی کلاس سوم ما را ناخودآگاه به یاد حسنک کجایی، تصمیم کبری، روباه و خروس و دهها درس خاطرهانگیز دیگر این دوره انداخت.
نمیدانیم وقتی به درس پترس فداکار میرسند، چه تصویری از انگشت پترس در ذهنشان شکل خواهد گرفت و حتی نمیدانیم آیا به خاطر گرمی مشعل دهقان فداکار، او را دوست میدارند.
دخترکان و پسرکانی با قابهای بزرگ در دست که حسرت و رنج در چشمانشان موج میزند، بچههایی که رنگ نداشته دیوار خانهاشان حکایت از جیب خالی والدینشان برای هزینههای سرسامآور درمان دارد و نمیدانیم چرا تا به امروز گرههای چروک چهرههایشان که قرار بود ترمیم شوند، هنوز باز نشده است و این پرسش که آیا در میان سیل پزشکان این مرز و بوم کسی حاضر است با ظرافت انگشتانش مرهمی برای صورتکان این بچهها باشد، ما را به خود مشغول کرده است.
نرگس در روستایشان میماند، به دنبال مرغ خانهاشان میدود تا شاید با سر و صدای مرغ و خروسهای خانه بتواند اندکی خود را تخلیه کند.
نرگس در کنار دیگر بچههای قربانی غفلت ما در کنار بچههای روستا برای گرفتن یک عکس حاضر میشود اما او برای عکاس نمیخندد.
نرگس دفتر مشقش را باز میکند، به زحمت و با کمک دست دیگر مداد سیاه را در دست میگیرد و در سطر اول مینویسد: ای کاش کلاسمان آتش نمیگرفت.