تازیانه می زنند
تازیانه های زرد
در فرار
به ثانیه های دنج می رسی
خوب که فکر می کنی
شاید
نکبت وبردگی
برای نان
آرزوی توست!
ایوب می شوم
گاه
بارش ظلمت
قحطی انسانیت
ریزش حرمت
...
وارونه می شود
باورهایت
در سردابه ای که
پوچی
سوار بر ارابه زور گویی
به پیش می تازد
وتو تنها
به هیچ بودنت
خیره می مانی