هاشور خورده ،میان هجای سرد بودنم
زنجیرپاره کرده ی دیروزهای از دست رفته ام
گریسته ام برای فرداهای نیامده،بسیار
باخته ام
همه داشته ها ونداشته هایم را
حتی این قافیه آخر را...
به خاک افتاده ام
تبلور ذراتش بر صورتم
وطعم مانوسش در دهانم
شانه هایم سنگین است
چشمهایم را می بندم
تا مورچگان تنگ درآغوشم بگیرند