کاش سلوچ دولت آبادی بودم
رها از هر قیدی
دلم درد می کند
بس که غم را خالی خوردم
در گریزم وبه پایان نمی رسم
واز آغاز دوباره می هراسم
برآنم که زنجیر پاره کنم
وبندها را بگسلم
تا از زندان تن برهم
گاهی
خانه جایی برای آرامش نیست
ولی خیابان چرا...........
باران اگر ببارد
تردیدها شسته می شود
گاهی ما این گونه هم نیستیم