بی درود سلام
بی بدرود خداحافظ
گاه رفتنت چنین بود
دیروز به بازیم گرفتند وامروز
میان دلتنگی هایم نشسته ام
وفردا را نمی دانم..........
کودکی هایم
مرده اند
پیش از آنکه
به بازیشان بگیرم
سکوت می کنم
هنوز کم نیاورده ام
زمانه مهربان می شود
آن زمان که من
سکوت را شکسته ام
بداخلاق و تلخ و زشت
وحشتناکترازشب
سنگین و زبر
فقط زشت همین
امروز
با کسانی دیگر
فردا با همراهان
ترسم این است
دوروز دیگر
در جدال با خونخواران
اوهم سیاه به تن نکرد
امروز نه فردا
شاید دو روز دیگر
برای انسانیت سیاه بپوشم