میمیرم
شبها در عطش
وروزها
قندیل می بندم
در انجماد آدمیان
گاه آرزو می کنم ای کاش برای تو پرتوآفتاب باشم تا دست هایت را گرم کند اشکهایت را بخشکاند و خنده را به لبانت باز آرد پرتو خورشیدی که اعماق تاریک وجودت را روشن کندو روزت را غرقه ی نور کندیخ پیرامونت را آب کند.
چقدر قدرت کلمات عجیب است . با چند کلمه ی ناقابل می توان فشاری همچون کوه بر آدم تحمیل کرد ...
گاه آرزو می کنم
ای کاش برای تو پرتوآفتاب باشم
تا دست هایت را گرم کند
اشکهایت را بخشکاند
و خنده را به لبانت باز آرد
پرتو خورشیدی که
اعماق تاریک وجودت را روشن کند
و روزت را غرقه ی نور کند
یخ پیرامونت را آب کند.
چقدر قدرت کلمات عجیب است . با چند کلمه ی ناقابل می توان فشاری همچون کوه بر آدم تحمیل کرد ...