بی طرح لبخندی بر لب
در آیینه
آنکه مقابل من است را نمی شناسم
نمی شناسمش
آنکه اندوه نقاب چهره اش
وصدایش روزه سکوت دارد
زیر پوستش صدا می کند ، حرف های ناگفته ای، خرت خرت
و باز نمی شود دهان دوخته اش
جای خون ،جنون جاری است در رگانش
و دستان بی سویش به دنبال چراغی نیست
وقتی شهر پر از گزمه های درنده وچراغ های خاموش رابطه است
آنکه مقابل من است را نمی شناسمش
در این سطر دو مفعول برای یک فعل آمده که به نظرم حذف دومی ( ش در آخر نمی شناسم ) حتی می تواند به شعرتان کمک کند .
ممنونم لیلای عزیز از حضورت .از پیشنهادت هم متشکرم .
سلام خیلی زیبا نوشتید احسن به شما این گل ها تقدیم به شماگل