تکراری

حرف های ناگفته

تکراری

حرف های ناگفته

این روزها هواحال عجیبی دارد آسمان روشن وزمین تاریک است .گاهی به عقب می رود گاهی به جلو .روزگاررا می گویم روزگار پر از خرابی ما آدمها. درسته که می گن خیلی چیزها تو زندگی یک عادت چون کمرنگ شدن را احساس می کنم.امسال تابستان گاهی سرد شد وگاهی هم سردترولی امیدوارم زمستان رنگ وبوی خودش را داشته باشدگاهی یادم میرود که چه در ذهنم برای نوشتن بود گویی دجار پیری زودرس شده ام دلم گرفته نیست اما گرفته می نویسم .دنیای ما آدمهای به اصطلاح بزرگ دنیای زشت وکریه ای هست ای کاش همه ادمها در کودکی های مهربان وبه دور از منفعت طلبی می ماندند.نمیدونم چرا چرند می نویسم .بی خیال همه ارزوهای محال.

نمیدونم من دیوونه ام یا مردم دوست دارم برای همیشه از این جا برم و خاطره تلخ ایجا بودن را فراموش کنم.

ازدست ادمهای بدجنس عاصی ام واز دست خریت های خودم بیشتر .حالا فهمیدم که هیچ کدوم اونها اون چیزی نبودند که من ابهانه خوشبین بودم.

من شاید این یکی دوساله را احمقانه هدر دادم .تنفر تنها چیزی که میتونم حالا ابراز کنم.

روزها از پی هم

سالها ازپی سال

روزگارم چه سریع در  گذرد است

وه چه بیهوده

لحظه ها صرف شده است

لحظه تنهایی لحظه بی تابی

لحظه های بی  رنگ

لحظه های کم رنگ

شب وروزم سنگین 

اما

باز هم در گذر است

کی بیابم خودرا

زندگی در سفر است

می هراسم از هجوم نور
که دلخوش کند مرا
و لختی بعد
به قدمت نیمروزی بیشتر
سایه ها
همنشین شبانه ام باشند

می هراسم از هجوم نور
که دلخوش کند مرا
و لختی بعد
به قدمت نیمروزی بیشتر
سایه ها
همنشین شبانه ام باشند

قاصد روز‌های ابری، کی می‌رسد باران؟

ارغوان، شاخه‌ی هم خونِ جدا مانده‌‌ی من!
آسمانِ تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته ست هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است،
آفتابی به سرم نیست.
از بهاران خبرم نیست.
هـ . ا. سایه