پوسیده ایم در حصار آجری چهار فصل پاییزی
بی خورشید ،بی نور
در این تلاش مداوم سبز می شویم، گاهی.
در این هماره های بی سرانجام
گویی، بهار را پیامی نیست
که صدای ناله درختان
گاه به گاه می نوازد
گوش جنگل را
در کدامین آسمان
جاگرفته ای
فانوست را بر کدامین ستاره آویز کرده ای.
می دانم
از من بریده ای.
آن روز که از آسمان دلت باریدم
زمین جای امنی بود .
در دستان تو چشم گشودم وبال.
و آخر به سوی تو باز می گردم .
می دانم
فصل میان من وتو نومیدی نیست.
زمین دوباره سبز می شود و آسمان آبی
و خدا تعبیر همه رو.یاهای سپید .
هی بگو
بازهم بگو...
باران که ببارد
شسته می شود
دلم ، نگاهت،قلبش،چشمانم.
اما مدتهاست که باران نباریده است
راستی می دانی
چقدر تشنه بارانیم.
هی تاب می خورد
بی رمق
سرم به سوی آسمان
گاهی بالا
گاهی پایین.
خاک می شود قامتم
چه بی رمق
گاهی تنها
گاهی تنها.
شقیقه هایم درد می کند
یک جای دنج می خواهد
دلم
باحنجره ای که از فریاد نگیرد.
شلاق می زند بر صورتم
پریشانی سلولهایم
چشمانم دیگر نمی بینند جز حباب های رنگی
که گاهی محو می شوند
گاهی دور
گاهی نزدیک.
چون راهبان تبتی ام
آرام می روم
این گذرگاه صعب را تا آخر
برای رسیدن به معبد
برای رسیدن به پایان
پ: امروز زاده شدم تا روزی دیگر بمیرم
بیماریم به آزردن هم
بی آنکه بدانیم
کرخت شده زیر پوست هایما ن
ناگفته های دیروز و فردا .
همت گماشته ایم به شکستن یکدیگر
بی اندیشه دیروز ....
ناخن می کشیم
به صورتک هایمان.
چه بی پروا
بی رحمیم
وقتی که خون می چکد از میان خنده هایمان