بی طرح لبخندی بر لب
در آیینه
آنکه مقابل من است را نمی شناسم
نمی شناسمش
آنکه اندوه نقاب چهره اش
وصدایش روزه سکوت دارد
زیر پوستش صدا می کند ، حرف های ناگفته ای، خرت خرت
و باز نمی شود دهان دوخته اش
جای خون ،جنون جاری است در رگانش
و دستان بی سویش به دنبال چراغی نیست
وقتی شهر پر از گزمه های درنده وچراغ های خاموش رابطه است
این فصل دیگری است
با باوری شگرف
با طعم تلخ زخم
در خلوت گناه
این فصل دیگری است
دیوارها بلند
درها همه سترگ
دلها همه سپند
این فصل دیگری است
بی ردپای مهر
بی اشتیاق روز
دربیشمار شب
این فصل،فصل زرد
این فصل ،فصل زخم
در روزهای بی غزلی
در غل وزنجیرند
کلمات
می بلعی
همه چیز را
و تنها کلمه ای که بردهانت می ماسد
آزادی است ...
می دانی
همه انگیزه ام را
در کوچه ای تاریک
در بن بستی بزرگ
شاید در جایی از زمان
جا نهاده ام
من
آویخته ام
به تاریکی
بی پای ماندن
بی پای رفتن
بی باران می گریم
لحظه هایم را
هفت سین که چیده می شود
خانه
بوی عید می دهد
دختر فقیر گل فروش
جامه سپید به تن می کند
ولی ...
دردهای ما هنوز کهنه
زخم های ما هنوز سترگ
مانده است