می گویی
زمستان نیستم
چگونه باور کنم
تو که پاییز تر از همیشه ای
آسمان سایبان من است
گاه بی برگی شاخه هایت
دیگر تمام شد
هیچ چراغی در این خیابان
سبز نمی شود
این جا
پشت این چراغ ها
زمان تا همیشه قرمز است
تو تنها بهانه ای / برای بودن/ برای ماندن /برای رفتن
پ:برای غزل عزیزم به بهانه نهمین سالرزو تولدش
" چه کسی بود
صدا زد "
خورشید
زمهریر است، هنوز
راهی نیست ...
چه بگویم، وقتی
راهی هست
و دلم می گوید
در همین نزدیکی
خانه ای هست هنوز
و خدایی در آن
زندانی ام
زندانی دست های تهی
در روزهای بی برگی
زندانی ام
زندانی روزهایی که سروهای بلند آواز نمی خوانند
پرندگان لانه هایشان را گم کرده اند و مادران فرزندانشان را
زندانی ام
زندانی روزهایی که کلمات محصورند و مطنطن
صداها خاموشند و دیگر فریاد نمی زنند